چند چامه از این دفتر
نمی دانم
نمی دانم ماه ِ تمام ست که می تابد یا دمی ست از بامداد این نور
این جا رود می خواند سنگ می جوید برگ می نوشد آرزویی را اما کبک می پوشد چشمه هایی را
آیا شقایق رنگ ِ بهاری ست که می آید یا خون ِ گوزنی ست که می ریزد
نمی دانم مهتابی ست یا بامدادی این گاه
بن بست
برای نجات تلاش به بن بست می رسد و درد در کنج ِ دل جا می کند
حس ِ زخم دیده آغشته به خشم بارش می شود و جان و تن می شکنند
آن دم که اشتباه و بی مهری همدست می شوند و در سکوت پوزخندت می زنند گمان می کنی حلقه ی پایان نزدیک است و خود را بی پناه به سوگ می کشی
چقدر از او ماند
چقدر از او ماند وقتی رفت چقدر از تو رفت وقتی بی او ماندی
ماندی و دل تنگ تنها به او رسیدی و پشت ِ اشک پنهان کردی ترانه ی آرزویی را که با دست ِ غزل نوشته بودی
چقدر از تو رفت وقتی ماندی و بی کس و کار سوختی
!دردا بن بست ِ خواب گون کابوس ِ سالیان
|